۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

وحشی اسب بی زین.......

 بداهم آمد از مستی ، که ساقط کردم از هستی
 
گلیمم رفت از یادم کجا جا مانده آیینم
 
بدور از آن خم و تنها هوای تازه میچینم
 
برون از خانه و از خود به یک میخانه می‌شینم
 
نه صوتی آشنا بر گوش نه حرفی تازه از پاپوش
 
در اینجا از وطن بیرون فقط بیگانه میبینم
 
همه سبزند و در رویش ، به باغی عاری از پوشش
 
خدایم شاهد و ناظر ، در این شعر ، فارغ از کینم
 
نه دشمن گشته کس با کس ، نه کس در غم نه دلواپس
 
به گِرد مردمی بی دین ، ولی افسانه می‌بینم
 
نه شیخی رفته بر منبر ، نه حرف از نهی و از منکر
 
ولی در وادی اعمال همه علامه میبینم
 
همه مِی بینم و سرخوش همه گِردند و در آغُش
 
همه مستند و میخوانند یکی خامُش نمیبینم
 
به انگشت چارشان عالم به صد هشتادشان سالم
 
نه مُعتادی نه ناشادی نه یک دیوانه میبینم
 
نه سقفی را که پوشالی ، نه یک منزل که توخالی
 
نه یک آواره در کوچه نه یک بیخانه می بینم
 
نه بلبل در فراق گل ، نه ارزن کرده گُم اُسکُل
 
نه کبک تـشنه در برفی ، نه یک بیلانه میبینم
 
همه رام و همه آرام  به  دور از ترس تور و دام
 
فقط تنها منم اینجا که وحشی اسب بیزینم
 
به مرگ من به جان تو زنم امضاء به نام تو
 
تمدن وصف ما بوده مکش جان تو پایینم

 

"مقداد"


این زجه ، نه!!! فریاد است....


بیمار گُلت ، باغ هلاکت شده ، بگذر

این غمزدۀ اهل ، ملامت شده ، بگذر
 

تا چند توانی در رحمت مگشایی
 

عمرم همه بر کامِ فلاکت شده ، بگذر
 

یک سیب مگر چند بی ارزد !! که تماما 
 

خلوار وجودم به غرامت شده ،بگذر!!

یک بار خوشی زد به دلش این لب بدبخت
 

عمری شب و روزش همه ماتم شده بگذر
 

این زجــــــــــــــــه ، نه فریاد که داد است 
 

خسته نشدی ؟ خواب حرامت شده ، بگذر
 

تیپای همان روز ازل در نظرم هست
 

این ترکه دگر چیست؟ دِ ،آدم شده بگذر

 

"مقداد"

نه بستری به برم هست .....نه پرچمی که ......


نه بستری به برم هست نه مال و اموالی
نه پرچمی که به زیرش دهم نوا قالی 
نه عمر نوحی ام است ونه صبر ایوبی
نه یوسف ام که عبادت کند مرا کاری
نه در زمان مسیح ام که او دهد یاری
نه ارث قالی پرواز نه خود پر و بالی
اگر که من شده ام بنده خدای خویش 
سبب همین بودم کو نزد مرااز پیش 
ولی دیار من اکنون فقط زند این نیش 
چرا تو زاده این خاک پس نداری ریش
چرا تو موی بلندت رسیده تا به کمر 
مگر نداری از امال مرد و زن تو خبر 
چرا دو مانده برون گیسوان تو از شال
چرا به تن همه سبزی مگر تو هستی کال
چرا به هیئت مهدی نمی زنی تو سری  
چرا به دشمنی این ولایت اش سپری
چرا سواربرخودروی گرانی تو
چرا چنین بنشستی ،چرا جوانی تو
چرا چرا و چراهای این چرای چرا
چنان چرا که تورا میبرد به غار حرا
نه خیر برده به سی سال نه بعد از این ببرم
نه دارم اش دل تنگ و هوای آن به سرم 
مرا نه ترس عقوبت کند رها از قال
نه با چنین و چنان میشود زبانم لال
من از عسارت  زندان دگر هراسم نیست 
وطن قفس که بُوَد رتبه و کلاسم چیست؟  
اگر نشد که بخوانند مرا به این ایام 
به وقت مردنم آیند به شهرت  خیام
وگرنه من از عاشقان آن خاکم 
مویز گشته ولی زاده همان تاکم
دعای روز و شبم این بود رسد روزی 
که میهنم شود عاری ز هر چه هست موذی
خدای ازوجل خالق منو این خاک
کند مرا به وطن دفن زان نباشد باک
هراسم از آن است فرصت اش ناید 
نویسم از منو خاکم چنان که آن باید 

مقداد