۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

دو سه خط نشانه بنویس به درشت ، خط آن ریز


برو ای پرنده بگشای پرو بال خود به بالا
برو تا قفس نگشته چو منت نصیب حالا
برو لانه دست و پا کن به غریبه شاخسارا
برو کین درخت ؛ خشک و همه فصل سیب کالا
برو تا هدر نگردد عمر باقیت به زارا
سفرت سلامت ای دوست بسپارمت خدا را
به نسیم گر رسیدی ز سراب گر گذشتی
مکنی  دلا فراموش منو هر چه مبتلا را
نظرت اگر بیفتاد به گذار گلعذارا
اگر آشنای دیدی برسان سلام ما را
بده این خبر که اینجا همه گردمان , حصارا
گل و سبزه مرده اینجا همه مانده تیغ خارا
بده آخرش به اول همه شرح , ماجرا را
که عیان شود به دنیا همه وضع این دیارا
خبرش ببر که دانند چه به سر بشد به سارا
چه به روزمان فکندند چه شد عاقبت ندا را
همه بلبلان خوش خوان بده متن این نوا را
که به اوج ها بخوانند غم ظلم این جفا را
برسان به گوش عالم برسان به ما سوا را
که عصاره میکشند از گل سرخ بی نوا را
نتوان شنید و حس کرد به دیار ما صدا را
که بتان گرفته اینجا همه مسند خدا را
همه غرق غم به حسرت ؛بگرفته دست بالا
همه ملتمس به درگاه ؛که خدا بکش تو ما را
اگر آشیان گزیدی تو به خانه گر رسیدی
بده یک نشان به قاصد که کشی به خود تو ما را
به وی از نشان ما گو به دیار و ملک آهو
بده آن نشان وحشی که نمانده آب در جو
دو سه خط نشانه بنویس به درشت ، خط آن ریز
به سه رنگ هم بیامیز بده نام ما جدا را

"مقداد"

بوی پیراهن یوسف............


یوسف ار نآمد ولی پیراهنش آمد خبر داد
بود یعقوبی که چشمانش به راه آن پسر داد
ولی اینجا من اَندر چاه دلتنگی اسیرم
گذشته کاروان و رفتم از یاد
امان از بی کسی داد از اسیری
که شیرین من از یاد بُرده فرهاد
منو مجنونی و در غم نشینی
ولی لیلی بود از هجر من شاد
چو آن مرغی که صیاد برده از یاد 
و چون گَردی که خود را داده بر باد
از این پس از غم خود ناله چینم
که دیگر در صبوری گشتم اُستاد
هميشه بوی گُل چسبد به خرداد 
چه حاصل از گل خشکی که آید فصل مرداد
در این بازار گرم نارفیقی
که هر کس درد خود دارد به فریاد
روم پیشانی مَه را ببوسم
که روز و شب به پای نور اِستاد

"مقداد

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

بداحه ای در پاسخ یک دوست که فرمود یک دست صدا ندارد


 نه بستری به برم هست نه مال و اموالی
 نه پرچمی که به زیرش دهم نوا قالی 

نه عمر نوحی ام است ونه صبر ایوبی
نه یوسف ام که عبادت کند مرا کاری

نه در زمان مسیح ام که او دهد یاری
نه ارث قالی پرواز نه خود پر و بالی

اگر که من شده ام بنده خدای خویش 
سبب همین بودم کو نزد مرااز پیش 

  ولی دیار من اکنون فقط زند این نیش 
چرا تو زاده این خاک پس نداری ریش

چرا تو موی بلندت رسیده تا به کمر
 چرا دو مانده برون گیسوان تو از شال

چرا به تن همه سبزی مگر تو هستی کال
                                                                               
 چرا به هیئت مهدی نمی زنی تو سری
 چرا به  دشمنی  این  ولایت اش  سپری

چرا سوار بر خودروی  گرانی تو
چرا چنین بنشستی ،چرا جوانی تو

چرا چرا و چراهای  این  چرای چرا
چنان چرا که تورا میبرد به غار حرا

نه خیربرده به سی سال نه بعدازاین ببرم
نه دارم اش دل  تنگ و هوای آن  به سرم

مرا نه ترس عقوبت کند رها از قال
نه با چنین و چنان میشود زبانم لال

من از عسارت زندان دگر هراسم نیست
وطن قفس که بُوَد رتبه  و کلاسم چیست؟

اگر نشد که بخوانند مرا به این ایام
به وقت مردنم آیند به شهرت خیام

وگرنه من از عاشقان آن خاکم
مویز گشته ولی زاده همان تاکم

دعای  روز و شبم  این  بود  رسد  روزی
که میهنم شود عاری ز هر چه هست موذی

خدای ازوجل  خالق  منو  این  خاک
کند مرا به وطن دفن زان نباشد باک

هراسم از آن است فرصت اش ناید
نویسم از منو خاکم چنان که آن باید

مقداد

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

وطن ...


وطن را گر شدي جويا ز ما پرس
به روي ما كليكي كن به دست خود با ماوس 

ببيني نامه هاي نانوشته 
بداني قيمت گندم برشته

بداني دوري از ايران وطن را  
بيني دولت مردم شكن را  

بداني دوري ازايران وطن چيست ؟
غم است و غم ، جز اين دراين وطن نيست  

برايت كرده ام معني وطن را 
همان انبار سرشار از لجن را 

وطن یعنی دویدن در پی نان 
وطن یعنی کمک کردن به لبنان 

وطن یعنی عرب را چاق کردن
معلم های خود را داغ کردن

وطن یعنی صف نان و صف شیر
از این پس خور بجای مرغ تصویر

وطن یعنی همین بنزین همین نفت
همین نفتی که توی سفره ها رفت

وطن یعنی پذیرایی از افغان
وطن یعنی سفر ، استان به استان

وطن یعنی همین آیینه دق
وطن یعنی خلایق هر چه لایق

وطن يعني نشستن توي دالون  
مثال نان جو آلوده در خون 

وطن يعني به خاكستر نشيني 
به آنجايي كه در خواب هم نبيني 

وطن يعني عيانأ دزد بودن 
به دست هر فقيري نان ربودن 

وطن يعني صدا در بي صدايي
غريبي ها به اوج آشنايي

وطن يعني من و تو در غم ما
همه اندر غم روزي به دنيا  

وطن يعني نبايد سير باشي 
براي جرعه ايي درگير باشي 

وطن يعني كجايي تا ببيني
نباشد ميوه اي ، كو ؟ تا بچيني

وطن يعني سكوت پر هياهو در شبانگاه 
وطن يعني دويدن گاه و بي گاه  

وطن يعني سپيده را نديدن 
به شب هنگام از خواب هم پريدن 

وطن يعني صداي نعره خاك 
همه درجستجوي مرگ بي باك

وطن يعني نفهمي حرف مردم
وطن يعني نباشد جو و گندم

وطن يعني جواناني كه علاف 
نشستند تا رسند بر قله قاف

وطن يعني هزاران بار افسوس 
وطن يعني نبيني رنگ ناموس 

وطن يعني حجاب از تن گسستن 
وطن يعني كه مردان موي بستن 

به ابروها رسيدند ، روي بستن 

وطن يعني فقط چشمان جنسي 
وطن يعني نبودن به ز انسي 

وطن يعني حديث و حرف قرآن
رسيده وقت آن ايه ز هجران 

وطن يعني غريق آس و پاسي 
وطن يعني زنان در بي لباسي

وطن يعني هجوم غرب بر شرق 
وطن يعني كه الواتي زند برق 

وطن يعني كه ويران گشته ، آباد
هر آنچه رشته بودند رفته بر باد 

وطن يعني .......نميدانم چه گويم 
چگونه شرح اين وارونه گويم

از اين پس قصه را اين گونه جويش
بداني از وطن نايي به سويش

وطن يعني نباشد كس به كاوش
نيابي زين وطن رنگي ز كوروش

وطن يعني كه مردان خوار گشتند
براي گفتن حق لال گشتند 

وطن آوازه بي بند و باري 
همه باشند در اوج خماري

وطن يعني كه معتادان به كوچه
مثال دانه بهر مرغ و جوجه

وطن يعني حمايت از تعدي
به این رأي گر نشد در رأي بعدي

وطن يعني قليلي غرق درپول 
كثيري هم پرند از كول بر كول

وطن يعني بسوزي وبسازي
بترسي و بگويي بي نيازي 

وطن يعني كه جنبيدن محال است 
درخت سبز انگاري نهال است

هر انكس بر وطن اينك دچار است 
نمي داند كه اين چشمه زلال است

وطن يعني که فقر و  تنگدستي 
نميداني سرپايي ، نشستي 

وطن يعني ......خداي خستگي ها
چو چوبي بر سر دلبستگي ها 

وطن نامش چهار فصل و بهار است 
به واقع در زمستان بي شمار است

اگر گويند ثروت در كف ماست 
دروغ است چون يكي اندر هزار است

وطن سيماي بي رنگ حقيقت
وطن هر روز اندر فكر نهضت 

وطن ظلمت به روز و شب پياپي
نميدانم چرا اينگونه شد طي 

وطن يعني كلاهي چون عمامه 
از اين پس اين نوا اصل كلام

وطن يعني كه تنبل ها به حوزه 
ازين پس بلبلانه مدح و روضه

وطن يعني اشك و زاري
به شاد ايام و ايام مصيبت هر دو جاري

وطن يعني كلان را گر بديدي
فرارت بر قرار باشد رهيدي

اگر نه آنچه با چشمانت نديدي 
بگويي و شتر ديدي نديدي 

وطن دلتنگ طراران عيار 
فقيران گشته اند از فقر بيزار 

وطن را مي نويسم با دلي 
پر مرا گويي كه باشد جرعت حر

نمي دانم كه مجري بر كلامي
و يا اينكه مخاطب يا كه خامي

ولي پخته اگر گشتي به پا خيز
بدستت گير شمشير و غلافش هم بياويز

بيا با من نشين و هم نوا باش
بيا بيرون از لاك برملا باش

براي چه نشستي خيز از جاي 
نوا سر كن به آزادي بياساي

"مقداد"