بداهم آمد از مستی ، که ساقط کردم از هستی
گلیمم رفت از یادم کجا جا مانده آیینم
بدور از آن خم و تنها هوای تازه میچینم
برون از خانه و از خود به یک میخانه میشینم
نه صوتی آشنا بر گوش نه حرفی تازه از پاپوش
در اینجا از وطن بیرون فقط بیگانه میبینم
همه سبزند و در رویش ، به باغی عاری از پوشش
خدایم شاهد و ناظر ، در این شعر ، فارغ از کینم
نه دشمن گشته کس با کس ، نه کس در غم نه دلواپس
به گِرد مردمی بی دین ، ولی افسانه میبینم
نه شیخی رفته بر منبر ، نه حرف از نهی و از منکر
ولی در وادی اعمال همه علامه میبینم
همه مِی بینم و سرخوش همه گِردند و در آغُش
همه مستند و میخوانند یکی خامُش نمیبینم
به انگشت چارشان عالم به صد هشتادشان سالم
نه مُعتادی نه ناشادی نه یک دیوانه میبینم
نه سقفی را که پوشالی ، نه یک منزل که توخالی
نه یک آواره در کوچه نه یک بیخانه می بینم
نه بلبل در فراق گل ، نه ارزن کرده گُم اُسکُل
نه کبک تـشنه در برفی ، نه یک بیلانه میبینم
همه رام و همه آرام به دور از ترس تور و دام
فقط تنها منم اینجا که وحشی اسب بیزینم
به مرگ من به جان تو زنم امضاء به نام تو
تمدن وصف ما بوده مکش جان تو پایینم